گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
ماهنامه موعود شماره 62
معجزه توصل







اشاره: ابوالواحد ابویف، از طلاب چچنی در حوزة علمیه قم است. وي از جمله تشرف یافتگانی میباشد که از مذهب تسنن به تشیع
گرویده است. همان طور که میدانیم تغییر مذهب امر چندان راحتی نیست و به قول خود او، وي دومین چچنی شیعه یافته است و
فرد اول را به شهادت رساندهاند. اما حادثهاي شگفت و جالب توجه موجب تشرف ابوالواحد بوده است. در گفتوگویی که در
همین باره با وي صورت گرفته، آن حادثه را به همراه پاسخ چند پرسش از این مستبصر جویا شدهایم که آن را به حضور شما
گرامیان تقدیم میکنیم باشد که بیش از پیش موجبات استحکام اعتقادي ما را فراهم آورد. آقاي ابوالواحد ابویف، ضمن تشکر
درخواست میکنیم جریان ورود خود به ایران و تشرف به مذهب تشیع را براي ما بیان فرمایید. واسطۀ آمدن من به کشور ایران،
پدرم بود، که به علت شغلش به ایران رفت و آمد داشت، به زیارت قم میآمد و در تهران تجارت میکرد. او به من میگفت که
شما باید به کشور ایران بروي و درس بخوانی؛ گفتم: چه درسی و چه رشتهاي؟ من تازه مدرسه را به پایان برده بودم. پدرم به من
گفت که ایران دینش اسلام و مذهبش شیعه است، گفت دانشگاهی هست و میتوانی درس بخوانی. وارد این مدرسه که شدم
دیدم که دین اصلی و کلی ایران، اسلام و مذهبشان، شیعه است. شیعه را براي ما به گونهاي دیگر تعریف کرده، و گفته بودند
بودم، حرفهایشان به دلم نشسته « شافعی » کشتن آنها حلال است. اصلًا نباید به آنها سلام کنید و یا حرف بزنید. من چون سنی
صفحه 26 از 59
بود و هیچ اعتنا و اعتمادي به آنچه شیعیان و اساتید من میگفتند، نمیکردم. شش ماه بعد که به کشورم بازگشتم، به پدرم گفتم
که دیگر به مدرسه نمیروم. پدرم گفت: چرا؟ گفتم: خوب، به دانشگاه مدیترانه که بهترین دانشگاه است میروم؛ از لحاظ مالی
هم که مشکلی نداریم. پدرم گفت: شما همانجا بروید، من راضی نیستم که شما در دانشگاه مدیترانه تحصیل کنید. با اینکه علاقه
نداشتم ولی چون خواست پدرم این بود، دوباره برگشتم. همینطور سه، چهار بار رفتم و برگشتم. آخرین بار که آمدم، مشکلات
زیادي پیدا کردم و رفتم پیش یک آقایی، از مسئولان تا با ایشان ملاقات کنم. ایشان هم گفت، که دو ساعت دیگر با شما صحبت
میکنم. منتظر ایستاده بودم که یک نفر دیگر آمد و با رفتار بدي به من گفت: براي چه آمدي اینجا؟ چه کار داري؟ گفتم:
میخواهم با حاج آقا صحبت کنم. گفت: نه، نمیخواهد. گفتم: خودشان گفتهاند که با من صحبت میکنند. گفت: نه؛ به من
گفتند که نمیخواهند با شما صحبت کنند. گفتم: خوب، اگر نمیخواهند، باشد. بیرون رفتم. از آن جا که اهل تسنن شافعی هم
امام زمان(ع) را قبول دارند، با خودم گفتم این شیعهها یک حرفهایی میزنند که اگر مشکلی برایتان پیش آمد، توسل کنید،
بخواهید و حتماً جواب قطعی میگیرید. من هم حقیقتش، اعتقادي نداشتم، اما به خاطر این که یک نفر از نسل آنها امامان(ع)
که سید بود و با من این رفتار را کرده بود، ناراحت شده بودم. گفتم: یا امام زمان(ع) چرا با من اینگونه رفتار میکنند؟ من از آن
کشور آمدهام اینجا درس بخوانم، شما را بشناسم، نه اینکه آنها را بشناسم. آمدهام ببینم دین چیست؟ علت بدرفتاري آنها با من
چیست؟ این حرفها را زدم و رفتم. به خانه که رسیدم، دیدم وجودم به هم ریخته، فطرتم به هم ریخته. اصلًا نمیتوانستم حضورم
را ثابت کنم. اصلًا نمیدانستم باید چه کار کنم. آن قدر به هم ریخته بودم که فکرهاي عجیبی داشتم. ثانیهاي بر من نمیگذشت
که سؤالی به فکرم نیاید که چرا به این شکل نماز میخوانید، چرا قبول نمیکنید؟ سئوالات عجیبی بود که حتی الان از یادآورياش
به لرزه میافتم. نمیدانستم، واقعاً چه کار کنم. با همسرم صحبت کردم. همسرم گفت که چه فرقهایی بین آنها و ما هست؟ گفتم:
هیچ فرقی ندارند، جز از جهت امامت. وگرنه قرآن که یکی است، پیامبر که یکی است، خدا که یکی است. ما هم که امام علی(ع)
را قبول داریم. حسن(ع) و حسین(ع) را قبول داریم. خوب چه فرقی میکند؟ پس همینطور که به شما پیغام رسیده نماز بخوانید.
من باز فکر کردم و روز دوم شروع کردم به نماز خواندن. موقعی که ایستادم، بدنم میلرزید، که ما چرا به این صورت نماز
میخوانیم و از این دسته افکار. همان شب منتظر هدیهاي الهی بودیم. من بیرون خانه، پایین بودم، در همان روزها یا دو، سه روز بعد
از آن بود که همسرم با گریه آمد پایین. گفتم: چه شده؟ چه خبر است؟ گفت: در خانۀ ما یک نفر دیگر هست. گفتم: هیچ کس
نیست. گفت: هست، با من نماز میخواند، زمانی که من بلند میشوم، با من بلند میشود. وقتی من مینشینم، با من مینشیند، وقتی
دعا میکنم با من دستهایش را بلند میکند. گفتم: نه، این چیزها ممکن نیست. خودم میدانستم یک اتفاقاتی صورت گرفته و
یک مسائلی هست، و واقعاً وجود دارد. ولی باز گفتم: شما خیال کردهاید. رفتیم و با هم خانه را گشتیم، هیچ کس نبود. شب دوم
که من با دوستانم بیرون صحبت میکردم و بر روي یکی از مسائل شیعیان بحث میکردیم، دوباره خانمام در حالی که فرزندمان در
آغوشش بود، به پایین دوید و گریه میکرد. گفتم: چه شده؟ گفت: باز هم آن آقا آمد پیشم. گفتم: کسی نیست. گفت: الان که
داشتم نماز میخواندم با من نماز میخواند. (با هم بالا رفتیم) روزهاي بعد که به همین شیوه نماز را ادامه میدادم، خودم هم
احساس میکردم، دیدم کسی دست مرا گرفته و مرا از تاریکی به روشنایی آورده. زندگیمان عوض شده بود اعتقاد من در مورد
شیعه، که اصلًا شیعه را قبول نداشتم و منکر آن بودم، عوض شده و خیلی به شیعیان محبت پیدا کرده، و علاقمند شده بودم. نه این
که علاقۀ من از روي کتاب باشد، نه، چون کتاب هم نمیخواندم. آن یک معجزه بود انشاءالله خداوند و همۀ ائمه(ع) مرا ببخشند.
قبل از آن مهري را که با آن نماز میخوانیم میزدم، نسبت به شیعه، علماي شیعه و کتب شیعه خیلی بیاحترامی میکردم. با بچهها
که صحبت میکردیم، به شیعیان میخندیدم و میگفتم که شما براي سنگ نماز میخوانید و... اما پس از این اتفاق مثل اینکه
اصلًا این حرفها نبود. چون ما جدّمان شیعه بوده و از شیعه هم هستیم، خیلی سالها هم شیعه بودیم. خودم تعجب کردم. گفتم که
صفحه 27 از 59
حتماً این حرفهایی که شیعیان میگویند، واقعاً درست است. مشکلاتی که داشتم، اصلًا نمیدانم چی شد و کجا رفت. تمام
نیازمنديهایم برطرف شده بود، از نظر درسی و علمی هم به دین اسلام علاقمند شده بودم. چون جدّ ما هم یکی از علماي بزرگ
بود که به خط خودش قرآنی هم داریم که الآن در منزل ماست. نمیدانم چرا قبل از آن نخواسته بودم اسلام را یاد بگیرم، و دینم را
بشناسم، اما پس از آن اتفاق یک مرتبه دیدم واقعاً این مسائل خیلی لذت دارد. خیلی به آنها علاقمند شدم، و درسها را شروع
کردم. زمان زیادي نیست که به راه راست هدایت شدهام یادم هست که یک ثانیه نمیشود که خدا را شکر نکنم که حداقل قبل از
مرگم، راه راست را به من نشان داد. بعداً همسرم میگفتند که آقا اینجا آمدهاند، میگفتند وقتی دعا میکنند میان دستهاي من،
دستهاي بچهاي میآید و... خودم هم این اتفاقات و حرفها را قبول داشتم ولی نمیخواستم به همسرم بگویم (چون آنها این
مسائل را یک جور دیگر تعبیر نکنند) زمانی که خداوند به ما فرزندي داد به من خبر رسید، که این همان دستی است که میگفتم و
این همان بچه است، گفتم: شکر خدا. خدایا شکرت که دست مرا گرفتی و مرا رها نکردي، ائمه(ع) با این که من ارزشش را
نداشتم، دست مرا گرفتند و مرا بردند و از ائمه(ع) خیلی جواب گرفتهام، نه یک بار. تاریخ تشیع شما چه زمانی است؟ اواخر سال
1381 لطفاً دربارة عامل تشیع خودتان توضیح دهید؟ توسل به امامان(ع). من از طریق توسل به تشیع رسیدم، این راه را پیدا کردم و
میدانم که هر کسی توسل و اعتماد به امام داشته باشد، موفق میشود، و همین اتفاق برایش میافتد، همانطور که براي من افتاد. و
شما که برادران من هستید و اینجا تشریف دارید، بدانید کشورتان یک کشور مقدسی است که میتوانید از شیعه، علما و اساتید
استفاده کنید و سؤال کنید، جاهاي زیارتی هم دارید. واقعاً خوششانس هستید، اگر قدر اینها را بدانید. اینها چیزهاي عجیبی
است و احتمال دارد که امروز اتفاقی نیفتد؛ مثلًا بگویید: نمازم را خواندم و در زندگی من هیچ چیز عوض نشده، شاید خداوند
صلاح نداند که الآن اینگونه شود، اما حتماً اجري دارد. بیشترین توسلتان به کدام امام بوده است؟ اولین توسلم به حضرت مهدي(ع)
بود و بعد از ایشان به ائمۀ دیگر هم توسل داشتهام و جوابهاي عجیبی گرفتهام. کسی تا براي خودش اتفاق نیفتد باورش نمیشود،
ولی من چیزهایی پیدا کردم که اجداد من پیدا نکردهاند. در مطالعات خودتان، قبل و بعد از تشیع، بیشتر چه کتابهایی خواندهاید؟
من قبل از تشرف به مذهب شیعه، اصلًا کتابی نمیخواندم و نسبت به کتب شیعیان هم بیاحترامی میکردم. کتابهاي مقدماتی را
شروع کردهام، کتابهاي توضیحات حدیثی، اعتقادي، نحوي، و زندگینامۀ ائمه(ع). بعد از مدتی که شیعه شدم (بعد از یک سال)،
خوابی دیدم که در لشکر رسولالله(ص) شرکت دارم و تعداد ما خیلی کم است و نیزه و شمشیر داریم. من صورت و بدن حضرت
را نمیدیدم و فقط حرفهاي ایشان را میشنیدم. آن حضرت(ص) کنار من بودند ولی من ایشان را نمیدیدم، خود رسولالله(ص)
به من گفتند به اطراف خود نگاه کنید. دیدم تمام کوهها، پر از لشکریان ابوسفیان بود. خود ابوسفیان سفیدپوش بود و بقیۀ لشکرش
سیاه بودند و جاي خالی در لشکرش نبود. خودم عرض کردم یا رسولالله اجازه دهید با آنها بجنگیم. ایشان فرمودند: صبر کنید،
باید ببینیم آنها چه میخواهند. خود ابوسفیان جلو آمد و به حضرت خیلی بیاحترامی کرد. با بچههایی که نزدیک من بودند،
سؤال کردیم که اجازه دهید که با آنها بجنگیم و ایشان میگفتند: نه باید صبر کنیم. از این خوابها تعجب کردم و از چند تن از
اساتید سید خود سؤال کردم، گفتم چنین چیزي واقعیت دارد؟ گفتند اگر پیامبر را دیده باشی قطعاً بدان که به غیر از او کسی نیست
و نمیتواند به صورت آن حضرت در بیاید. بعد خوشحال شدم و گفتم: که خوب یک چیزي دست مرا گرفته و من باید به
هدفهایی که دارم برسم و سعی خود را بکنم. پس از مدتی دوباره خواب دیدم که سیدي ایستاده و خیلی خشن به من نگاه
میکند. از او سؤال میکردم، اما به حرفهاي من گوش نمیداد و فقط میگفت: چرا این کار را کردي؟ نمیدانستم چه کاري را
میگویند. بلند شدم، وضو گرفتم و با خود گفتم: خدایا من چه کار کردهام که ایشان از من ناراحت هستند؟ گناهان کوچک و
بزرگم که البته همۀ گناهان بزرگ هستند و نباید آنها را کوچک شمرد به خاطر آوردم و گفتم، شاید به خاطر این گناهان
باشد، شکر اعمال را نیز به جا آوردم؛ چند روز بعد دوباره آن سید را در خواب دیدم که خیلی خوشحال است و از من راضی
صفحه 28 از 59
است. وقتی ازاساتید خود تعبیر آن را خواستم، گفتند که خیر است. یک روز دیگر سید آمدند و در پشت میزتحریر نشستند و چند
نفر دیگر هم بودند و به ما درس اخلاق میدادند. گفتم شاید من اخلاقم خوب نیست و به دیگران حرفی زدهام و کسی را ناراحت
کردهام. نصیحتم این است که متوسل شدن، چیز عجیبی است هر کس بخواهد، حتماً به او میدهند، حتماً نباید همین امروز بدهند،
آنها طوري حاجت شما را میدهند که خودتان نفهمید. آیا بعد از تشرّف به تشیع اقدامات تبلیغی هم انجام دادهاید؟ من بعد از این
که راه راست را پذیرفتم یک بار هم تبلیغ رفتم و با پدر و مادر خودم هم صحبت کردهام و انشاءالله آنها هم شیعه میشوند. آنجا
شیعه شدن سخت است و من دومین نفري هستم که در چچن شیعه شدهام، که اولین نفر به دست وهابیها کشته شد. ما یک سایتی
به زبان روسی راهاندازي کردهایم و یک کتاب چهلحدیث دربارة دروغ، غیبت و اخلاق هم شروع کردهام به ترجمه کردن. افکار
زیادي دارم که به یاري خدا و ائمه(ع) باید به انجام برسانم. شما در مذهب تشیع چه چیزي را یافتهاید که قبلًا نیافته بودید، و
برتريهاي مذهب تشیع چیست؟ برتريهاي شیعه از لحاظ مذهب بر تسنن خیلی زیاد است. ولی اساسیترین مطلب، احکام است.
وقتی از یک عالم سنی، در مورد مسئلهاي سؤال کنید، از طریق قرآن و احادیث نبوي پاسخ شما را میدهد و گاهی براي یافتن
پاسخ، کلّ قرآن را میگردد و زمانی که چیزي نمییابد، چون تمام مسائل و جزئیات در قرآن نیامده، از خودش قیاس میکند؛
یعنی یک مسئلۀ شبیه را پیدا میکند و میگوید این، اینگونه است، پس این هم به این صورت میشود. اما در مذهب شیعه، این
گونه نیست. کوچکترین مسئله در امور زندگی دنیوي، مادي و معنوي و هرگونه سؤالی که دارید، خود اهل بیت(ع) پاسخهاي
آن را دادهاند و من ندیده و نشنیدهام که پرسشی را بیپاسخ گذاشته باشند. برتري دیگر، خود اهلبیت(ع) هستند که در قرآن و
بسیاري از احادیث نبوي از آنها صحبت شده است اما دربارة خلفاي اول، دوم و سوم نه در قرآن، نه در احادیث چیزي نیامده
است. اگر من بخواهم سؤالی را از خلفا بپرسم، آنها براي یافتن پاسخشان به امیر مؤمنان مراجعه میکنند. حالا اگر آنان جانشینان
پیامبرند، چرا نمیتوانند پاسخ سؤالات را بدهند. در صورتی که اهل بیت(ع) به تمامی سؤالات پاسخ میدهند. از لحاظ اخلاق و
عدالت هم تشیع برتريهاي زیادي دارد.
علم امامت
شخصی خدمت امام صادق(ع) شرفیاب شد و عرض کرد: علم شما در چه حدودي و چه مقدار است؟ فرمود: به مقدار سؤال شما
یعنی ما جوابگوي همۀ پرسشهاي شما هستیم، و آنچه را که بپرسید پاسخ آن را میدانیم. عرض کرد: این دریاي آب است آیا زیر
آن هم چیزي است؟ امام صادق(ع) فرمود: بلی، آیا دوست داري با چشم خود ببینی یا با گوش بشنوي کافی است؟ عرض کرد:
دیدن با چشم را بیشتر دوست دارم، زیرا گوش گاهی چیزي را میشنود که آن را نمیشناسد و نمیداند و آنچه باچشم دیده
میشود قلب به آن گواهی میدهد و نزد شخص ثابت و قطعی میگردد. آنگاه امام(ع) دست آن شخص را گرفته به راه افتادند تا
به کنار دریا رسیدند، به دریا اشاره نمود و فرمود: اي بندة فرمانبردار پروردگار، آنچه در نهان خود داري ظاهر و آشکار کن.
ناگهان دریا از قعر آن شکافته شد و آبی نمایان گشت که از شیر سفیدتر و از عسل شیرینتر و از مشک خوشبوتر و از زنجفیل
لذیذتر بود. عرض کرد: اي ابوعبدالله! فداي شما گردم، این آب با این اوصاف براي کیست؟ و چه کسانی از آن استفاده میکنند؟
فرمود: براي قائم ما اهل بیت و یاران آن حضرت است. عرض کرد: چه زمانی؟ فرمود: هنگامی که آن قیامکننده به همراه یارانش
قیام کرد، آبی که روي زمین است ناپدید شود به طوري که آبی یافت نشود. اهل ایمان به درگاه خداوند ناله و فریاد کنند و از او
درخواست کنند، خداوند متعال در آن هنگام این آب گوارا را براي آنها ظاهر گرداند و ایشان از آن بیاشامند، و بر مخالفین آنها
نوشیدن این آب حرام باشد. سپس این شخص سر خود را بالا برد و در هوا اسبهایی را زین کرده و لجام زده که بال داشتند
مشاهده کرد، از امام صادق(ع) پرسید: این اسبها چیستند؟ فرمود: هذه خیل القائم(ع) و أصحابه. این اسبهایی است که حضرت
صفحه 29 از 59
قائم(ع) و یاوران او بر آنها سوار میشوند. عرض کرد: من هم بر آنها سوار میشوم؟ فرمود: اگر از یاران آن حضرت باشی سوار
میشوي. عرض کرد: من هم از این آب گوارا میآشامم؟ فرمود: اگر از شیعیان او باشی میآشامی. 1 پینوشت: 1. دلائل الإمامۀ،
. ص 461 ، ح 46 ؛ مدینۀالمعاجز، ج 6، ص 159 ، ح 347
منتخبی از دعاي عرفه امام سجاد(ع)
و از دعاهاي حضرت امام سجاد در روز عرفه است که: خدایا! مرا شاکر و صابر گردان و مرا در چشم خویش خوار و در نظر مردم
بزرگوار گردان. خدایا! در همه کارها عاقبت ما را به خیر کن و ما را از خواري دنیا و عذاب آخرت نگهدار. خدایا! مرا به علم
توانگر ساز و به حلم زینت بخش و به تقوا عزیز کن و به عافیت زیبایی ده. خدایا! از زوال 2 نعمت و تغییر عافیت و غضب ناگهانی و
همه چیزهایی که مایه ناخشنودي توست به تو پناه میبرم. خدایا! از اخلاق بد و اعمال بد و هوسهاي بد و مرضهاي بد به تو پناه
میبرم. خدایا! سحرخیزي را بر امت من مبارك ساز. خدایا! تو را به غیب دانی و قدرتی که بر آفرینش داري سوگند میدهم تا
موقعی که زندگی را براي من بهتر میدانی مرا زنده نگهدار و موقعی که مرگ را براي من بهتر میدانی مرا بمیران. خدایا! از تو
میخواهم که ترس خود را در آشکار و نهان نصیب من کنی و در حال خشنودي و خشم کلمۀ اخلاص را به زبان من جاري نمایی
و در حال فقر و توانگري میانهروي را شعار من سازي. خدایا! چنان که خلقت مرا نیک کردي سیرتم را نیز نیک کن. خدایا! هر
کس عهدهدار کار امت من شد و بر آنها سخت گرفت، بر او سختگیر و هر کس عهدهدار کار امت من شد و با آنها مدارا کرد با
او مدارا کن. خداوندا! یک لحظه مرا به خودم واگذار مکن و چیزهاي خوبی که به من بخشیدهاي، از من باز مگیر. خدایا بر محمد
و خاندان پاکش درود فرست. درودهاي پربرکت و پاکیزه و فزایندهاي که صبحگاهان و شامگاهان در رسند، و درود فرست بر
ایشان و بر ارواحشان و کارشان را بر اساس تقوا فراهم آور، و احوالشان را به سامان آر، و ما را به رحمت خود در جایگاه امن و
3. نهج . 2. اصول کافی، ج 4 . امان در کنار ایشان قرار ده، اي مهربانترین مهربانان. پینوشتها: 1. بحارالانوار، ج 16 ، ص 217
الفصاحه. 1. منتخبی از دعاي امام سجاد، علیهالسلام در روز عرفه، مترجم: حسین انصاریان 2. زوال: از بین رفتن، نابود شدن.
سبزینه، برگی از زندگی علامه طباطبایی
در سالهائی که حوزه نجف اشرف مشغول تحصیل علم بودم مرتب از ناحیه مرحوم پدرم هزینه تحصیلم به نجف میرسید و من
آسوده خاطر مشغول بودم تا آن که چند ماهی مسافر ایرانی به عراق نیامد و خرجیم تمام شد. در همین وضع روزي مشغول مطالعه
بودم و دقیقاً در یک مسئله علمی فکر میکردم که ناگهان بیپولی و وضع روابط ایران و عراق رشته مطلب را از دستم گرفته و به
خود مشغول کرد. شاید چند دقیقه بیشتر طول نکشید که شنیدم در خانه را میزنند، برخاستم و درب خانه را باز کردم. مردي را
دیدم بلند بالا و داراي محاسنی حنائی و لباسی که نه قبایش و نه عمامهاش شباهت به لباس روحانی عصر حاضر نداشت، اما هر چه
بود قیافهاي جذاب داشت. وقتی که در را باز کردم، سلام کرد و گفت: من شاه حسین ولی هستم. پروردگار متعال میفرماید در این
مدت هیجده سال، کی گرسنهات گذاشتهام که درس و مطالعهات را رها کرده و به فکر روزیت افتادهاي؟ آن گاه خداحافظی کرد
و رفت. من بعد از بستن در خانه و برگشتن به پشت میز، از آنچه دیده بودم، تعجب کردم و چند سئوال برایم پیش آمد. اوّل این که
آیا راستی من از پشت میز برخاستم و به در خانه رفتم یا آن چه دیدم همین جا دیدم، ولی یقین دارم که خواب نبودم. دوم این که:
این آقا خود را به نام شاه حسین ولی معرفی کرد، ولی از قیافهاش برمیآید که گفته باشد شیخ حسین ولی. لکن هر چه فکر کردم،
از طرفی هم قیافهاش قیافه شاه نبود. این سؤال هم چنان بدون جواب ماند تا آن که ،« شیخ » نتوانستم به خود بقبولانم که گفته باشد
مرحوم پدرم از تبریز نوشتند که تابستان به ایران بروم در تبریز بر حسب عادت نجف، بین الطلوعین (از اذان صبح تا طلوع آفتاب)
صفحه 30 از 59
قدم میزدم. روزي از قبرستان کهنه تبریز میگذشتم به قبري برخوردم که از ظاهر آن پیدا بود که قبر یکی از بزرگان است. وقتی
سنگ قبر را خواندم دیدم قبر مردي است دانشمند به نام شاه حسین ولی حدود سیصد سال پیش از آمدن به در خانه من، از دنیا
رفته است. سؤال سومی که برایم پیش آمد تاریخ هیجده سال بود که این تاریخ ابتدائش چند وقت بوده است؟ وقتی است که من
شروع به تحصیل علوم دینی کردهام؟ که من بیست و پنج سال است مشغولم، و یا وقتی است که من به حوزه نجف اشرف مشرف
از چه وقت است؟ و چون خوب فکر کردم دیدم هیجده سال است که به « هیجده » شدهام؟ که آن هم بیش از ده سال نیست پس
لباس روحانیت ملبّس و مفتخر شدهام. برگرفته از تفسیر المیزان
ده گام تا امام زمان(عج)
علی سرائی سلام یکی از سؤال هایی که همواره ذهن شیعیان و عاشقان امام زمان (عج) را به خود مشغول نموده، این است که
چطور میتوان فاصله خود را با آن خورشید عالم تاب کم کرد و از پرتو نور و رحمت وجودي وي بهتر بهره گرفت. لذا تصمیم
گرفتم تا با بهره گیري از قرآن، احادیث و روایات، و مجموعه اعمالی را که باعث نزدیک شدن قدم به قدم ما به امام زمان (عج)
از ،« ده گام » تقدیم شما عزیزان نمائیم.باشد که با برداشتن این «( ده گام تا امام زمان(عج » میشود در قالب ده عنوان و تحت نام
دل هاي ما » : گروه یاران ویژه و خالصش قرار گیریم. (انشاء ا...) فقط کافیست خود امام زمان(عج) بخواهد، چرا که میفرماید
(خاندان رسالت) جایگاه مشیّت الهی است. پس هرگاه او بخواهد، ما هم میخواهیم. و (خداوند در این باره) میفرماید : شما
1 حال اگر آمادهاید، بسم ا... گام اول : شناخت سؤال : امام زمان(عج) کیست ؟ وجودش .« نمیخواهید، مگر این که خدا بخواهد
چه فایده اي براي ما دارد ؟ به راستی امام زمان(عج) کیست ؟ آیا با یادگیري نام ها و القاب و تاریخ ولادت و غیبت و نام پدر و
مادر آن امام همام به شناخت حقیقی وي خواهیم رسید؟ یا باید در حکمت این نام ها و نشان ها اندیشه کرد و در شگفتی هاي
ولادت و حیات او تأمل نمود. آیا نباید براي شناخت صحیح و کامل، علت غیبت پر رمز و راز او را بررسی و اهداف غیبت و ظهور
من موجب آسایش و آرامش (امنیت) اهل » : او را جستجو و درك کرد؟ و در سخنان و فرمانهاي وي اندیشه کرد؟ او میفرماید
2 چه مفهوم قابل تأملی در عمق آن وجود .« زمین هستم، هم چنان که ستارگان سبب آرامش و آسایش (امنیت) اهل آسمان هستند
دارد؟ چرا نشناختن امام زمان(عج) مساوي جاهلیت است و گمراهی در دین را به دنبال دارد؟ همان طور که پیامبر اکرم(ص)
3 و همچنین در دعاي معرفت میخوانیم و .« کسی که بمیرد و امام زمانش را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است » : فرموده اند
بار خدایا، حجت خویش را بر من بشناسان،که اگر حجت خود را به من نشناسانی، از دینم گمراه » : اعتراف و تقاضا میکنیم که
4 گاهی براي اقتدا به یک امام جماعت چنان وسواس و حساسیتی به خرج میدهیم که حتماً باید وي را بشناسیم، آن .« خواهم شد
هم براي یک عمل عبادي. حال براي شناخت میزان حق، راه هدایت، منشاء همه اعمال عبادي، اخلاقی و... و دلیل وجود هستی
اگر زمین حتی یک ساعت از حجت خدا خالی بماند، اهلش را در خود فرو » : و حجت خدا که امیرالمؤمنین(ع) میفرماید
6.« زمین هیچ گاه از حجت خداوند چه آشکار باشد یا نهان خالی نمیماند » : 5 و یا خود وجود مقدسش میفرماید .« میبرد
چقدر حساسیت و وسواس داشته و در راه این شناخت تلاش میکنیم؟ تلاشی که لازمه آن درك فایده وجودي امام زمان(عج)
است. فایده اي که تمام موجودات به طور مستقیم و غیرمستقیم از آن بهره میبرند، چرا که خود، منبع همه فایدهها و محور خلقت و
دلیل هستی است. همان طور که در حدیث امیرالمؤمنین(ع) گذشت به برکت وجود ایشان است که ما در این دنیا زندگی میکنیم،
روزي میخوریم ، عنایات خداوند متعال شامل حالمان میشود وآسمان و زمین ثابت و پا برجاست. امام زمان(عج) ولی خدا و
سرپرست ما در این عالم هستی است که هم واره به یاد ماست و دایره عنایات وتوجهاتش همچون حصاري ما را احاطه کرده است،
در نقطهاي دور و پنهان از دیدهها به سر میبریم، ولی از حوادث و ماجراهایی که بر شما میگذرد » : چنان که خود فرموده
صفحه 31 از 59
همانا ما شما را بی سرپرست نگذاشته و مراعاتتان را میکنیم و به یاد شما هستیم. » 7.« مطّلع هستیم و هیچ چیز بر ما پوشیده نیست
8 پس .« اگر عنایات و توجهات ما نبود، مصائب و حوادث زندگی، شما را در بر میگرفت و دشمنانتان شما را از بین میبردند
براي شناخت سرپرست خود و امام زمانمان(عج)، باید ویژگیهاي او را دوباره و با دیدي عمیقتر بررسی کرد و در گستره اي
وسیعتر پیرامون امامت و نقش وي تدّبر، تأمل و اندیشه نمود. این نوع شناخت خود مقدمهاي است براي یک اقتدا و پیروي آگاهانه
که اطاعتی تعبد آمیز از امام زمان(عج) را در پی خواهد داشت که عین اطاعت از خدا و رسول خدا(ص) است. التماس دعا پی
3. میزان الحکمه، جلد 1، ص 2. کمال الدین، ج 2، ص 485 منتخب الاثر، ص 267 نوشت ها : 1. الغیبه شیخ طوسی، ص 51 52
، 6. کمال الدین، ج 2 5. بحارالانوار، جلد 51 ، ص 113 4. اصول کافی، جلد 1، ص 337 صحیفه مهدیه، ص 356 و ص 366 171
8. همان 7. بحارالانوار، جلد 53 ، ص 175 ص 115
مهمان
خوش آمدید » : مهمانهاي پدر همه غریبه بودند. بچه هم نداشتند. پدر دستش را روي سینه گذاشته بود و پشت سر هم میگفت
پدر و خدمتکارمان آنها را به مهمانخانه بردند. من کنار حیاط توي سایۀ یک نخل بلند نشستم. با سنگریزهها شکل «! بفرمایید
یک شتر را روي زمین کشیده بودم که کسی در زد. در بزرگ خانه نالهاي کرد و باز شد. مردي که پشت در بود، نه جوان بود و نه
پیر، مثل پدرم.اما قدي بلند و شانههایی پهن داشت. دستش را بالاي چشمهایش گرفته بود که آفتاب به چشمش نخورد و با
من که نفهمیدم چه میگوید، به او نمیآید که مهمان پدر باشد، پدرم وقتی .«! به پدرت بگو سهمش را بدهد » : بیحوصلگی گفت
چرا بدقولی میکنی؟ مگر قرار نبود هر سال، بار پنج شتر، گندم بدهی؟... چند روز دیگر حج شروع » رسید، صداي مرد بلندتر شد:
این چند روز خیلی گرفتار » : مرد تند تند حرف میزد، پدرم آهسته میگفت «... میشود!... شهر پر از بازرگانان و تاجران میشود
از صداي مرد چند نفر از مهمانها از اتاق بیرون آمدند انگار پدرم نمیخواست مهمانها چیزي از موضوع بفهمند. انگشتش .« بودم
را روي دماغ گذاشت و از مرد خواست که ساکت شود. اما او باز هم همان حرفها را تکرار میکرد. پدر عصبانی شد و گفت:
ترسیدم، یادم نمیآمد پدرم با کسی دعوا کرده باشد بعد هم .« اصلًا اگر ندهم چه کار میخواهید بکنید؟ برو! نمیخواهم بدهم »
مرد بلند قد را به بیرون هل داد و تا او بخواهد به خود بجنبد، در را محکم بست. مهمانها به هم نگاه کردند و به مهمانخانه
برگشتند. سایۀ نخل کوچک و کوچکتر میشد، دیگر چیزي به ظهر نمانده بود. یکی از مهمانها تکۀ بزرگی از گوشت را با
خب،مرد حسابی! چرا به قولی که دادهاي عمل نمیکنی؟ از همیشه رسم بوده که ثروتمندان مکه از » : دندان کند و بعد گفت
حرفهایش طعنهآمیز بود. پدرم «؟ تاجرها و شاعرهایی که موقع حج به مکه میآیند، پذیرایی کنند. مگر نباید مهماننوازي کرد
چیزي نمیگفت سرش پایین بود و گوشت و خرما را لاي نان میگذاشت. خدمتکار ایستاده بود و همه را باد میزد. وقتی که در
زدند، کاسۀ آب خنک را زود سر کشیدم و به حیاط رفتم تا در را باز کردم، پیرمرد کوتاهقدي مرا هل داد و وارد خانه شد از ترس
عقب رفتم. موهاي سفید کمپشتی داشت و همانطور که بلند بلند حرف میزد، شکم و دستهایشرا میخاراند. پیرمرد میگفت:
بعد هم افسار «؟ خجالت بکش! چرا سهمت را نمیدهی؟ میخواهی آبروي قبیلهات را ببري؟ میخواهی آبروي مکه را ببري »
چرا سرت » شترمان را که کنار حیاط بود، گرفت و به راه افتاد. پدرم خودش را دوان دوان رساند و افسار شتر را از دستش کشید.
بعد هم پیرمرد را «. را پایین میاندازي و بیاجازه به خانۀ من وارد میشوي؟ برو بیرون! همین حالا! وگرنه، گردنت را میشکنم
من به » : کشان کشان تا بیرون خانه برد و در را بست. باورم نمیشد پدرم اینقدر خشمگین باشد. فریادش در خانه و کوچه پیچید
تازه خدمتکار براي مهمانها آب آورده بود، تا دستهایشان را بشویند که باز «. شما بدهکار نیستم. جاي دیگري گدایی کنید
صداي در بلند شد، این بار پدرم به من مهلت نداد و خودش به طرف در دوید. شک نداشتم که پدر این بار هر که را که فرستاده
صفحه 32 از 59
بودند، زیر مشت و لگد میگرفت. من هم به حیاط دویدم و چند قدم آنطرفتر ایستادم. در که باز شد پدر جا خورد. پسر بچهاي
پسر با لبخند جواب داد: «؟ چه کار داري؟ کی هستی » : همسن و سال من پشت در ایستاده بود و لبخند میزد. سلام کرد. پدرم گفت
پدر با تردید از جلوي در کنار رفت. پسر وقتی وارد شد، دوباره بلند سلام کرد، بعد هم مرا دید و «. مهمان؛ اگر اجازه بدهید »
خندید. لباسهایش به خوبی لباسهاي ما نبود، اما از سفیدي و تمیزي آدم را یاد پنبه میانداخت دستهایم را که چرب و کثیف
« محمدم، پسر عبدالله »: پسر خندید و گفت «؟ اسمت را نگفتی » بود، پشتم قایم کردم و به پسر زل زدم. پدرم این بار آرامتر گفت که
پدربزرگم همیشه از شما » : محمد، آرام و راحت حرف میزد .« روح عبدالله شاد باشد، جوان خوبی دارد » : پدرم انگار او را شناخت
تعریف میکند. میگوید شما از نیکوکاران و بخشندگان مکه هستید. او به شما سلام رساند و احوالپرسی کرد. گفت اگر امسال
هم میخواهید در برگزاري حج و پذیرایی از زائران سهیم شوید، بفرمایید. اگر هم مشکلی دارید، بگویید تا ما بدانیم و فکر دیگري
پدرم چند لحظه ساکت ماند، بعد چند بار به محمد، من و در و دیوار «. بکنیم. یا اگر کاري از دست ما براي شما برمیآید، بگویید
نه، مشکلی ندارم، اصلًا گندمها و شترها را آماده کرده بودم... همین حالا » حیاط نگاه کرد. وقتی نگاهش رو به زمین بود گفتک
اجر شما با خداي کعبه، زندگی شما پربرکت باشد، میدانستم که مثل هر » : محمد باز هم لبخند زد و تشکر کرد .« میتوانید ببرید
پدرم نگاهی به آسمان انداخت و آهی کشید، چند ابر کوچک، تندي آفتاب را کم کرده .« سال در این کار خیر شریک میشوید
آن دو نفر آبروي مرا جلوي مهمانهایم بردند، بی ادبی کردند... از عصبانیت میخواستم... من نمیخواستم » بودند. پدر گفتک
انگار نمیخواست پدرم بیشتر « اگر اجازه بدهید من بروم و به پدربزرگم خبر بدهم » : محمد آرام گفت «... سهمم را ندهم، اما آنها
به عبدالمطلب بگو امسال » : از این عذرخواهی کند. از در که خارج میشد، برگشت و به من لبخند زد. پدرم با صداي بلند گفت
.« چقدر یتیم عبدالله دوستداشتنی است » : بعد پدر مثل بچهها خندید و آرام گفت .« یک شتر بیشتر گندم خواهم فرستاد
گلبرگ
این جا مردي ایستاده است فکرش را بکن، یک روز از خواب بیدار میشوي، میبینی خورشید از مغرب طلوع کرده. یعنی درست
بشارتی که دادهاند واقع شده! چه حس و حالی پیدا میکنی؟ خیلی طبیعی است که منتظر بقیه قضایایی که قرار است اتفاق بیافتد،
باشی. میپرسی کدام قضایا؟ خبرهاي اصلی در بیتالله است کنار کعبه، میان رکن و مقام. اینجا مردي ایستاده، مردي که حجت
خداست و موعود منتظر! آخر امروز یومالله است، یوم الخروج، یوم الخلاص و یوم الفتح! 2 امروز میزان عدالت برپا میشود، تکلیف
نهایی جنگ هزاران ساله حق و باطل روشن میگردد. دیگر کسی به کسی ستم نمیکند. امروز ارزشهاي انسانی از پس غباري
سنگین، نفسی تازه میکنند. امروز باران رحمت خدا بر همه هستی باریدن میگیرد. امروز نعمتهاي خدا افزونتر از همیشه میان
2. روز خدا، روز خارج شدن، روز رهایی، و روز پیروزي بندگانش تقسیم میشود. امروز ... پینوشت: 1. الزام الناصب ص 108
وقتی در خیابان قدم میزنی و صحنههایی را میبینی که دلت را به درد میآورد، وقتی روزنامهها را ورق میزنی و خبرهایی را
میخوانی که بوي تفرقه میدهد، وقتی در تاکسی و اتوبوس حرفهایی را میشنوي که انتظارش را نداري، وقتی صمیمیترین
دوست تو با نامردي حق تو را پایمال میکند، وقتی همه دنیا را دروغ و تزویر پر میکند و سرت را به هر طرف که برمیگردانی
فتنهاي را در حال وقوع میبینی، تنها چیزي که میتوانی دلت را به آن خوش کنی یک هدیه آسمانی است، توجهی الهی به تو و به
همه عالم وجود. میدانی از کدام بخشش گوارا حرف میزنم؟ پینوشت: 1. الحاوي للفتاوي، ج 2، ص 133 امام صادق(ع)
عید قربان
آسمان تیره و مهآلود بود. بوي خاك نمآلود همه جا را برداشته بود. اسماعیل(ع) آرام، قدم برمیداشت. ابراهیم(ع) هم از پی او
صفحه 33 از 59
میرفت. امّا گامهایش کمی میلرزید. بغض تلخی راه گلویش را بسته بود. سر بلند کرد و به آسمان چشم دوخت. زیر لب ذکر
میگفت قدري آرامتر شد. اما هنوز آشفته و پریشان بود. اسماعیل(ع) ناگهان به عقب برگشت و به روي پدر لبخند گرمی زد.
پدر جان! درنگ نکن قبل از این که نگاهت در » : وقتی رسیدند، اسماعیل(ع) به سرعت همان جا نشست و سرش را پایین گرفت
پدرجان، شک نکن. این فرمان الهی است. جاي » : ابراهیم (ع) دسته تیغ را لمس کرد. دوباره گفت .« چشمانم بیفتد، تیغ را بکش
ابراهیم (ع) چندین بار تیغهي نقرهاي و تیز را بر گردن اسماعیل(ع) گذاشت. اما تیغ، کوچکترین خراشی بر «! فکر و درنگ ندارد
گردن اسماعیل(ع) وارد نکرد. ابراهیم(ع) سربلند کرد و به آسمان نگاه کرد. نور زیبا و درخشانی از گوشهاي از آسمان میتابید.
اي ابراهیم؛ بشارت بر تو که قربانیات پذیرفته شد و از آزمون الهی سربلند و پیروز » ؛ ناگهان صداي فرشته وحی، در فضا پیچید
ابراهیم(ع) که بارها در کورهي آزمونهاي «... بیرون آمدي حال میتوانی به جاي فرزندت، گوسفند را در راه خدا قربانی کنی
مختلفی گداخته شده بود، این بار از سختترین آزمایش الهی پیروز بیرون آمده بود. وجود ابراهیم(ع) قبل از آن که لبریز از عشق
1 حضرت ابراهیم(ع) « خلیلاللهی » به اسماعیل(ع) باشد، سرشار از مهر و عشق و دلدادگی به خدا شده بود. و این رمز رسیدن به مقام
بود. روز قربانی کردن هواهاي نفسانی در قربانگاه عشق بر عاشقان مبارکباد پینوشت: 1. خلیلالله: دوست خدا، لقب حضرت
ابراهیم (ع) است.
آداب مسلمانی- 1
مدتی بود که یک جوري شده بودم. با همیشه فرق داشتم. از دست خودم کلافه بودم. دلم یک تغییر اساسی میخواست. یک
تحول جدي در روند زندگی! اما نمیدانستم که از کجا باید شروع کنم. تا این که خیلی اتفاقی با او آشنا شدم. محسن را میگویم.
اولین بار او را در حرم مطهر امام رضا(ع) دیدم. زیارتنامهاي در دست داشت و با صدایی حزین آن را زمزه میکرد. محسن به
نظرم آدم جالبی است و میتواند الگوي خوبی براي من باشد. او خوشاخلاق و مهربان است. بذلهگوست و دیگران را با لطافت به
وجد و نشاط میآورد. متواضع است و از تکبر میپرهیزد. تلاش میکند تا در راه راست قدم بردارد. دستش به کار خیر است.
گوش و چشمش را از حرام باز میدارد. اهل مراقبه است. نمیگذارد غفلت و فراموشی به عهدهاي او آسیب برساند. از عملش، از
کیفیت عملش و از نیت عملش مراقبت میکند. خدا را با هیچ چیز جمع نمیکند و او را از هیچ چیز جدا نمیکند. اهل محاسبه
است. کار خود را ارزیابی میکند. گاهی خودش را تشویق میکند. گاهی سر خود فریاد میزند. گاهی هم خود را ملامت میکند.
هواي حق الناس را دارد. در صف اتوبوس و تاکسی و نان و شیر و... رعایت نوبت را میکند. از هیچ چراغ قرمزي رد نمیشود.
دیوارهاي اخلاقی را نمیشکند. آب و برق و گاز را به اندازه مصرف میکند. مال حرام از گلویش پایین نمیرود. مفت خور هم
نیست. آداب زیارت را میداند. نگاهش که به گنبد و گلدستهها میافتد دلش میلرزد. میداند که امام مرده و زنده ندارد، سلام
میکند و منتظر پاسخ میماند. اجازه میگیرد و وارد حرم میشود. دست ادب به سینهاش مینهد و جامعه میخواند. اشک میریزد
و حال میکند. به کسی تنه نمیزند، پاي دیگري را له نمیکند، براي رسیدن به ضریح شتاب نمیکند. گوشهاي آرام میایستد و
دو رکعت عشق به جا میآورد. فیلم میبیند. سینما میرود. تئاتر نگاه میکند. در همایشهاي فرهنگی و هنري شرکت میکند. و از
هنرمندان راستین به بزرگی یاد میکند. ادامه دارد...
ایام حج
در هشتم شهریور ماه سال 1378 کاروان زیارتی حج عمره به شماره 17138 عازم سفر حج بود. این کاروان با همۀ کاروانهایی که
به سفر حج رفته بودند، یک فرق عمده داشت و آن اینکه در کیف دستی کودکان و نوجوانان این کاروان یک دفترچه کوچک
صفحه 34 از 59
خاطرات بود. سرپرست کاروان، آقاي محسن صدیق خاکی، که آن روز صبح براي هماهنگ کردن کاروان آرام و قرار نداشت، به
من پیشنهاد کرد تا با راهنمایی کودکان و نوجوانان کاروان، از آنها بخواهم خاطرات سفر خود را بنویسند تا براي اولین بار ما شاهد
سفرنامۀ حج کودکان و نوجوانان ایران باشیم. این پیشنهاد براي من نیز بسیار جالب بود. میدانستم نوشتن سفرنامۀ حج، آن سفر را
جاودانه میکند. در طول تاریخ میلیونها نفر به سفر حج رفته بودند که حالا هیچ اسمی و یادي از آنها نیست، اما وقتی یازده قرن
پیش نویسنده و شاعري چون ناصرخسرو به این سفر رفت، آن سفر با سفرنامهاي که ناصرخسرو نوشت جاودانه شد، و یا بعدها
جلال آل احمد و دکتر شریعتی نیز با نوشتن سفرنامههایی خاطرة این سفر الهی را جاودانه کردند و حالا قرار بود در جمع کاروانی
باشیم که کودکان و نوجوانان آن میخواستند، این سفر 15 روزه را جاودانه کنند تا هم در خاطرهها بماند و هم به همه کودکان و
شاید این خاطرهها را به شکل کتاب منتشر «. دفترچه خاطرات یادت نرود » : نوجوانانی که بعد از این قصد سفر حج را دارند، بگوید
8 از هواپیما خارج شدیم و به سالن فرودگاه جده رفتیم. نمازمان را خواندیم. بعد /6/ کنیم. مصطفی حسن بیگی 11 ساله دوشنبه 78
از فروشگاهها دیدن کردیم، وسایل جالبی دارد ولی خیلی گران است. خسته هستم و پاهایم درد میکند ولی خوشحالی فراوانم
خستگی راه را از من میگیرد. سالن فرودگاه خیلی بزرگ است. دماي جده 34 درجه بالاي صفر است، همراه با رطوبت فراوان،
چون کنار دریا قرار دارد. اما فرودگاه هواي خوبی دارد و خنک است... یک ساعت در فرودگاه معطل شدیم. بعد با اتوبوس به
طرف مدینه راه افتادیم اتوبوس تلویزیون و کولر دارد و خنک است. در اینجا ساعت را یک ساعت و نیم به عقب کشیدهایم. به
ما به وقت تهران غذا خوردیم، ولی به وقت جدّه گرسنهمان » : پدرم میگویم، گرسنهام شده و او به ساعتش نگاه میکند و میگوید
وقتی اتوبوس وارد شهر شد، همه به دنبال مسجد النبی میگشتند، تا چشممان به گنبد سبز مسجدالنبی خورد، همه با «. شده است
بود. چه هتل بزرگ و شیکی. به طبقه بالا رفتیم، « دله » صداي بلند گریه کردیم. هتل ما نزدیک مسجدالنبی بود. اسمش هتل
جلسهاي گذاشتند و بعد کلید اتاقها را دادند. فوراً غسل کردیم و به طرف مسجدالنبی رفتیم. تا چشمم به حرم خورد باز گریهام
گرفت. احساس خوبی داشتم که از نزدیک شاهد این گنبد سبز هستم. هر وقت گنبد مسجدالنبی را توي تلویزیون میدیدم آرزو
میکردم که آن را از نزدیک ببینم و حالا میدیدم و خوشحال بودم. نماز تحیّت را که دو رکعت بود خواندیم. پدرم جاهاي
مختلف مسجد را نشانم داد. نماز مغرب و عشا را کنار محراب پیامبر خواندیم، کمی دعا کردیم. خیلی زود مأموران عربستان آمدند
و همه را از حرم بیرون کردند. ساعت تازه 9 شب بود. من از این کار آنها خیلی ناراحت شدم. رفتیم داخل حیاط و همان جا تکیه
دادیم به یک ستون نشستیم و زل زدیم به گنبد سبز پیامبر. اما باز مأموري آمد و ما را بیرون کرد.یک کمی پشت نردههاي قبرستان
بقیع ایستادیم. دعا کردیم. همه مردم گریه میکردند، اما من در تاریکی قبرها را نمیدیدم. برگشته بودم و به گنبد سبز پیامبر نگاه
11 امروز به من خیلی خوش گذشت. صبح زود ما را به احد بردند. قبر حضرت /6/ میکردم که خیلی قشنگ بود... پنجشنبه 78
حمزه آنجا بود. پدرم در مورد جنگ احد حرف زد. من آن را در فیلم محمد رسول الله دیده بودم و باورم نمیشد که حالا از
نزدیک آنجا را میدیدم. پدرم از همه فیلمبرداري کرد. بعد من با دوربین از قبر حضرت حمزه فیلم گرفتم. از آنجا یک دسته تسبیح
رفتیم. مسجدي « ذوقبلتین » خریدیم. آنجا هوا خیلی گرم بود. من تشنه شدم. به داخل اتوبوس رفتیم و کمی آب خوردیم. به مسجد
که در آن دستور تغییر قبلۀ مسلمانان از مسجدالاقصی به مسجدالحرام به پیامبر داده شد. دو رکعت نماز خواندیم. کمی هم فیلم
گرفتیم. بعد ما را به منطقه خندق بردند. آنجا هم زیارت کردیم. من یک رادیو کوچک و یک وسیله بازي براي خودم خریدم. بعد
دو ریال دادیم و نفري یک شیشه نوشابه خریدیم. در آن هواي گرم واقعاً میچسبید. دلم خنک شد. علیرضا هم همان وسیله بازي
بردند. جایی که در آنجا اتفاق عجیبی افتاده بود. روزي پیامبر در آنجا « ردّالشمس » را خریده بود. نزدیک ظهر بودکه ما را به مسجد
خوابیده بود، سرش روي پاي حضرت علی، علیهالسلام، بود. پیامبر نمازش را خوانده بود. اما حضرت علی، علیهالسلام، هنوز نمازش
را نخوانده بود. تا اینکه خورشید غروب میکند. پیامبر که از خواب بیدار میشود، میبیند حضرت علی، علیهالسلام، ناراحت است.
صفحه 35 از 59
وقتی متوجه میشود حضرت علی نماز عصرش را نخوانده، پیامبر دعا میکند و خورشید به عقب برمیگردد و حضرت علی،
علیهالسلام، نمازش را میخواند. ما هم در آنجا دو رکعت نماز خواندیم. گفتند سر قبر مادر حضرت رضا، علیهالسلام میرویم. من
خیلی خوشحال شدم. فکر میکردم جاي زیبایی است. به دنبال مسجدي زیبا میگشتم. اما هیچ خبري نبود. بعد دیدم مردم به طرف
یک قبرستان خرابه میروند که درش هم بسته بود. گفتم اگر قبر مادر امام رضا، علیهالسلام، اینجا باشد پس این کافرها به یک زن
12 به حرم رفتیم.کلی قرآن خواندیم. من نماز هم خواندم. براي مادر و مادربزرگ و پدربزرگم هم /6/ هم رحم نکردهاند... شنبه 78
نماز خواندم. حتی براي مشکل مسکن هم دعا کردم.شب باز به حرم رفتیم، خیلی دلم میخواست قبر پیامبر را ببینم. اما مأمورها
نمیگذاشتند. چه قیافههاي زشتی دارند. وقتی به حرم نزدیک میشدم تا از سوراخ در قبر پیامبر را ببینم، جلو ما میآمدند و با
بداخلاقی میگفتند برو. از دست آنها حرصم درآمد. همه را از حرم بیرون کردند. توي حیاط نشستیم. پدرم دعا میخواند و من با
بازي میکردم. مردي جلو آمد. ترسیدم فکر کردم که میخواهد گیم را بگیرد. اما مرد مرا بوسید و یک شیشۀ عطر به من داد « گیم »
15 امروز هم به حرم /6/ و گفت پاکستانی هستم. مرا دعا کنید وقتی او رفت من همان جا دو رکعت نماز براي او خواندم. دوشنبه 78
رفتیم و هم به بازار. قرار است فردا به مکّه برویم. اصلًا دلم نمیخواهد یک ساعت هم از مدینه دور بشوم. دارد گریهام میگیرد.
16 امروز ساکهایمان را تحویل دادیم. ساعت 3 به /6/ نمیتوانستم دفتر خاطراتم را بنویسم. اما پدرم میگوید بنویس... سهشنبه 78
طرف مسجد شجره رفتیم. قرار بود در آنجا محرم بشویم. من خیلی خوشحال شدم. توي لباس احرام یک جور دیگري شده بودم.
روحانی کاروان برایم حرف زد. بعد به طرف مکّه حرکت کردیم... امروز صبح به طرف عرفات رفتیم. در بین راه کوهی را نشانمان
دادند که غار ثور در آن بود. بعد به عرفات رفتیم و در منا ایستادیم. به شیطان سنگ زدیم. در راه برگشت کوهی را دیدیم که غار
حرا در آن بود. بالا نرفتیم و برگشتیم به هتل. غروب به حرم رفتیم و بعد برگشتیم به هتل و شام خوردیم و حالا هم میخواهم
23 اصلًا دلم نمیخواهد دیگر دفترچه خاطراتم را بنویسم. قرار است امشب برگردیم به تهران و من خیلی /6/ بخوابم. سهشنبه 78
ناراحتم. دوست دارم چند روزي دیگر بمانیم اما...
زنان اروپایی